به قلم جعفر نکونام :

در این یادداشت، با رویکرد روان‌شناختی به انعکاس وضعیتی پرداخته می‌شود که می‌توان آن را «نه جنگ و نه صلح» نامید.

1. خستگی روانی: زندگی در برزخ نه جنگ و نه صلح

از منظر روان‌شناسی، زندگی در شرایطی که نه آرامش کامل برقرار است و نه بحران به‌طور کامل فروکش می‌کند، انسان را در حالت «استرس مزمن» قرار می‌دهد. جنگ هشت‌ساله با عراق، دهه‌ها تحریم، و تهدیدهای مداوم نظامی، ذهن مردم را در وضعیتی نگه داشته که روان‌شناسان آن را «ناامنی ادراکی» می‌نامند: حالتی که فرد نمی‌داند فردا چه خواهد شد، اما همیشه بدترین را انتظار می‌کشد. این وضعیت، انرژی روانی جامعه را تحلیل برده و احساس درماندگی، افسردگی، و اضطراب را در میان مردم گسترش داده است.  

مردم دیگر نمی‌خواهند هر روز با ترس از اخبار جدید، از افزایش قیمت‌ها تا تهدید بمباران، زندگی کنند. آنها خسته‌اند از این تعلیق دائمی، از این سیاست نه جنگ و نه صلح که نه به زندگی عادی اجازه می‌دهد و نه به یک پایان قاطع می‌رسد. این خستگی، فقط جسمی یا اقتصادی نیست؛ خستگی روحی و روانی است که نسل‌ها را فرسوده کرده است.

 

2. نقد روان‌شناختی ایدئولوژی امپراتوری جهانی

ایدئولوژی‌هایی که از تشکیل امپراتوری جهانی، فتح دنیا، یا «به خاک مالیدن پوزه جهانخواران» سخن می‌گویند، ریشه در یک نیاز روان‌شناختی دارند: میل به قدرت، برتری، و هویت‌سازی از طریق تقابل با «دشمن». در روان‌شناسی، این رویکرد به‌عنوان «دفاع از خود از طریق تهاجم» شناخته می‌شود؛ حالتی که فرد یا جامعه برای فرار از احساس ضعف یا تهدید، به رویارویی دائمی روی می‌آورد.  

اما این ایدئولوژی برای مردم عادی چه معنایی دارد؟ آنها که نمی‌خواهند سربازان این نبرد بی‌پایان باشند، از این شعارها چه می‌گیرند؟ روان‌شناسان معتقدند که چنین آرمان‌هایی، وقتی از واقعیت زندگی روزمره فاصله می‌گیرند، به «توهم جمعی» تبدیل می‌شوند. مردم ایران، پس از دهه‌ها زندگی در سایه این ایدئولوژی، دیگر نمی‌خواهند قیومیت جهان را بر عهده بگیرند یا امپراتوری بسازند. آنها نمی‌خواهند هزینه روانی و مادی این آرمان‌ها را بپردازند. این ایدئولوژی، که زمانی شاید انگیزه‌بخش بود، حالا به زنجیری بدل شده که زندگی عادی را از آنها دریغ می‌کند.

 

3. خواست مردم: زندگی به‌جای آرمان‌های بزرگ

مردم ایران، برخلاف آنچه ایدئولوژی‌های آرمان‌گرا فرض می‌کنند، به‌دنبال فتح دنیا یا جنگ با همه نیستند. آنها رویاهایی ساده و انسانی دارند: شغلی با درآمد کافی، خانه‌ای امن، امکان سفر، و آینده‌ای روشن برای فرزندانشان. از منظر روان‌شناسی، این خواسته‌ها به «نیازهای پایه‌ای مازلو» (امنیت، معاش، و تعلق) برمی‌گردند که در سایه سیاست نه جنگ و نه صلح، سال‌هاست برآورده نشده است.

مردم نمی‌خواهند با دنیا بجنگند، نه به این دلیل که ترسو هستند، بلکه به این دلیل که خسته‌اند از جنگی که برایشان سودی ندارد. آنها نمی‌خواهند امپراتوری تشکیل دهند، چون این هدف اساساً با واقعیت زندگی‌شان هم‌خوانی ندارد. آنچه آنها می‌خواهند، فقط یک چیز است: زندگی کردن، نه زنده ماندن در میان بحران‌ها.

 

4. هزینه روانی تقابل دائمی با جهان

سیاست نه جنگ و نه صلح، مردم را در وضعیتی قرار داده که روان‌شناسان آن را «فرسودگی عاطفی» می‌نامند. این حالت وقتی رخ می‌دهد که فرد یا جامعه‌ای مدام تحت فشار باشد، بدون اینکه امیدی به بهبود یا پایان فشارها داشته باشد. تقابل دائمی با جهان، که در شعارهایی مثل «مرگ بر این و آن» یا «جهانخواران» نمود پیدا می‌کند، شاید برای عده‌ای حس غرور ایجاد کند، اما برای اکثریت، فقط خستگی و انزوا به همراه آورده است.  

این سیاست، نه‌تنها ایران را از نظر اقتصادی منزوی کرده، بلکه از نظر روانی نیز مردم را از حس تعلق به جامعه جهانی محروم ساخته است. آنها نمی‌خواهند دشمن همه باشند، بلکه می‌خواهند بخشی از جهانی باشند که در آن زندگی جریان دارد، نه جنگ و تحریم.

 

5. پایان دادن به این سیاست: دعوتی به زندگی

مردم ایران دیگر نمی‌توانند این وضعیت را تحمل کنند. از منظر روان‌شناختی، ادامه این سیاست نه جنگ و نه صلح، به افزایش «ناامیدی آموخته‌شده» منجر می‌شود؛ حالتی که فرد باور می‌کند هیچ تلاشی به تغییر شرایط نمی‌انجامد. این خطر بزرگی برای انسجام اجتماعی و سلامت روانی جامعه است.

به این سیاست باید پایان داد، نه به‌خاطر ضعف، بلکه به‌خاطر مردم. آنها شایسته زندگی‌ای هستند که در آن نه مجبور به جنگیدن با دنیا باشند و نه در انزوایی بی‌پایان گرفتار شوند. ایدئولوژی امپراتوری جهانی، که روزی شاید الهام‌بخش بود، حالا به مانعی برای زندگی عادی بدل شده است. مردم نمی‌خواهند سربازان این آرمان‌ها باشند؛ آنها فقط می‌خواهند زندگی کنند.